بسمه تعالی

با سلام خدمت شما دوستان عزیز

در نظرسنجی مطلب قبل دوستی گرامی، منت بر سرم نهادند و اعلام کردند که:

* سلام. به نظر من عاملی که امثال ابن ملجم را به جامعه تحویل میدهد؛ قرائت جاهلانه از دین است. قرائتی که بزرگواری آن را تخرخر نامیده. واقعاْ عالم لاابالی وجاهل مقدس مآب هست که این میشود و چنین میکند. *

درست است ... فکر میکنم حضرت علی (ع) بود که فرمود: (( حماقت دردی است که درمان ندارد )). افرادی هستند که نا آگاهانه، به دین ( چه اسلام و چه ادیان دیگر) از روی باورهای  پدرانشان ویا افراد دیگر، نگاه می کنند. حال، چه این  درست باشد چه غلط، آنها حاضر نخواهند بود که اندکی روی این باورها فکر کنند. اینها همان احمقها هستند. اینها خطرناکند اما فقط برای احمقهایی مانند خودشان. اما افراد دیگری هم هستند که آگاهانه و از روی عمد، باور های غلط و برداشت های نادرست خود  را در همه جا جار میزنند و خودشان را، عالم و آنچه را که میگویند، دین می نامند. اینها خطرناکند، بسیار هم خطر ناکند.

دوستان،  می ترسم که من هم جزء این افراد باشم... باز هم از شما می خواهم هر اشکالی ، اشتباهی از نوعی که در مطالبم دیدید به من بگویید.

به هر حال ، چندی است که از موضوع وبلاگم کمی دور شده ام که:

* ما قصه سکندر و دارا نخوانده ایم ... ز ما جز حکایت مهر و وفا مپرس *

 

چند وقت پیش یکی از دوستانم  سوالی پرسید که برایم جالب بود ایشان گفتند که:  آیا اطلاع خداوند از آینده ما و کارهایی که ما در آینده انجام خواهیم داد دلیل بر جبر ما نیست؟

به عبارت دیگر چون اگر انسان مختار بود می توانست مثلا در یک ساعت بعد، هر کاری که دلش خواست انجام دهد. پس چطور خدا میداند که انسان دقیقا چه کاری می خواهد انجام دهد. دوستان... مثالی برای شما می زنم: (( فرض کنید یک مادر و بچه اش در کنار جوی آبی نشته اند. هوا گرم است و آب زلال، بچه به آب نگاه می کند و دلش می خواهد که شنا کند. او به مادرش نگاه می کند تا اجازه بگیرد، اما قبل از آنکه کلمه ای بر زبان بیاورد، مادر به او می گوید که آب سرد است و اگر شنا کنی مریض می شوی)).

دوستان... ما این مورد و هزاران مورد مشابه را بین والدین و بچه هایشان در اطرافمان می بینیم. حال آیا این دلیل بر جبر بچه است؟ یعنی چون مادر از خواسته بچه آگاه شد پس این دلیل بر جبر بچه است و بچه از خود هیچ اختیاری ندارد. بدون شک اینگونه نیست

بلکه این به آن دلیل است که پدر و مادر چون همواره در کنار بچه هایشان بوده اند و او را تربیت کرده اند، به خوبی او را میشناسند و به رفتار و کردار او آگاهی دارند. به عبارتی به علت عشقی که بین آنها است، احساس بچه، احساس آنها نیز است.

حال خداوند هم همین طور است البته این مثال ناچیزی است، اما می توان گفت که چون خداوند خالق انسان است همواره با بوده و از رازهای درون او آگاه است و او را بهتر و بیشتر از هر کسی دوست دارد و به او عشق می ورزد ، پس نه تنها می داند که انسان در چند ساعت آینده چه کاری می خواهد انجام دهد بلکه می داند او در چند سال آینده چه کاری می خواهد انجام دهد.

دوستان ... اگر اشکالی در این متن مشاهده کردید حتما آن را به من تذکر دهد، که منت بر سرم می گذارید.

 

* به امید آنکه همه مامعشوق شایسته ای برای آن عاشق عزیز باشیم *

 

بسمه تعالی

سلام به همه شما عزیزان

امروزهم می خواهم مطلبم را با یک مثال آغاز کنم. البته در این مثال موردی است که شما به بزرگواری خود ببخشید...

آورده اند که  در روزگاران قدیم فرد بسیار باهوشی در شهری زندگی میکرد،  اما او امورات خود را از راه دزدی می گذراند، او هوش خود را در راه دزدی صرف میکرد. این شهر قاضی و داروغه ای بسیار سخت گیر و متعهد داشت، به طوری که کار این دزد را بسیار سخت می کردند او هر روز دنبال چاره ای میگشت تا بتواند این دو نفر را از سر راه بردارد اما موفق نمی شد.

تا اینکه روزی از روز ها  دزد داشت از کوچه ای عبور میکرد  او وقتی به سر کوچه میرسد پسر بچه ای را می بیند. آن بچه تا این شخص را میبیند بدون آنکه بداند او کیست و یا چه کاره است ( ببخشید... ببخشید...) شلوار خود را پایین میکشد و می شاشد به سر تا پای جناب دزد. دزد که از این کار بچه بسیارعصبانی شده بود خواست با شمشیرش بچه را بکشد ولی ناگهان متوجه شد که این پسر ، بچه جناب داروغه است. او به اطراف خود نگاه انداخت و دید که قاضی شهرهم دارد از سر کوچه آرام آرام می آید. او ناگهان متوجه این فرصت استثنایی شد که میتوانست به راحتی داروغه و قاضی را از سر راه بردارد... دوستان فکر میکنید که جناب دزد چه کاری انجام داد؟  او دست در جیبش کرد، سکه ای را درآورد و گفت: آفرین پسر خوب ... عجب کار خوبی کردی ... بیا این جایزه مال تو است برای این کار خوبت. سکه را به او داد و رفت. بچه بیچاره  و از همه جا بی خبر سکه را که گرفت فکر کرد که واقعا کار خوبی کرده و این مرد از کارش خوشش آمده. در این حین قاضی نیز به کنار بچه رسیده بود. بچه تا او را دید، با خود گفت: بهتر است با این شخص هم همین کار را بکنم تا خوشحال شود و سکه ای به من بدهد. پس همان کاری را که با دزد کرده بود، با قاضی نیز انجام داد. جناب قاضی که از رفتار بچه بسیار خشمگین شده بود شمشیر خود را در آورد و در یک لحظه سر پسر داروغه را از تنش جدا کرد.... دزد با این کار خود: اولا انتقام خود را از بچه گرفته بود، دوما داروغه را عزادار کرده بود و سوما بین داروغه و قاضی اختلاف انداخته بود... حال او با استفاده از اختلاف این دو نفر به راحتی می توانست به کار خود ادامه دهد.

دوستان مکر وحشتناک این دزد را دریافتید. دوستان در عصر و در کشور ما قاچاقچیان بزرگ، مافیای بزرگ، با این ترفند زیرکانه و هزاران ترفند زیرکانه تر بین سران کشور اختلاف می اندازند و بعد از این آب گل آلود با خیال راحت ماهی میگیرند ... حال ای کسانی که در همه جا دم میزنید از اینکه سران ما بلد نیستند کشور را اداره کنند وما بهتر می دانیم، یک سئوال از شما دارم بگویید که در همین مثال کوچک که در بالا گفتم چطور میشد از اتفاق افتادن آن حادثه جلوگیری کرد؟ به طوری که بین داروغه و قاضی اختلاف نیفتد؟جواب این است که شما هیچ کاری نمیتوانستید بکنید و تنها باید نقش یک بیننده را بازی کنید.

تنها راه  عدم بوجود آمدن این اختلاف آن است که قاضی شهر باید خشم خود را کنترل می کرد و زود تصمیم نمی گرفت. دوستان غلبه کردن بر خشم یکی از مهم ترین عوامل جلوگیری از اتفاقات وحشتناک است.  شما هر وقت که بر خشم خود غلبه کردید بدانید که حداقل وحداقل از انجام یک گناه کبیره جلوگیری نمودید. گاهی اوقات ما بر خشم خود غلبه نمی کنیم ولی اتفاق مهمی نمی افتد این به آن خاطر است که مقام ما چندان بلند نیست. دوستان، افرادی که در اجتماع مقامی دارند اگر در این مقام ذره ای پایشان بلغزد تاثیری به مراتب وخیم تر  نسبت به لغزش سایر مردم عادی دارد . به طور مثال ماشینی را فرض کنید که با سرعت 6کیلومتر در ساعت در حال حرکت است. اگر راننده فرمان را نیم دور کامل بچرخاند ماشین آرام آرام جهت خود را عوض میکند، اما اگر همین ماشین باسرعت 200کیلومتر در ساعت حرکت کند و راننده  ذره ای فرمان را بچرخاند، ماشین آنچنان منحرف می شود که صد در صد صدمه دچارمیشود.

دوستان در دین هم همین گونه است. وقتی شخصی نماز می خواند روزه میگیرد نماز شب میخواند و... کم کم مقام او بالاتر می رود و بالاتر. هرچه مقام بالاتر باشد امتحانهای ما هم سخت تر می شود و شیطان فعال تر. اگر ما در این حال ذره ای بلغزیم ممکن است چنان واژگون شویم که ده تا نماز شب هم نتواند ما را جمع کند. میدانید... شاید ابن ملجم مرادی هم همیگونه بود. میگویند او کسی بود که نماز شب و نماز اول وقتش هیچگاه ترک نمی شد. اما پایش لغزید و چنان سقوط کرد که نتیجه آن ضربه ای شد بر فرق علی (ع).

دوستان بیایید وقتی به آن مقام بالا میرسیم، کمک بگیریم، از بزرگان، از ائمه اطهار، از آقا امام زمان(عج) که وقتی پایمان لغزید... دیواری شوند در جلویمان تا به آن تکیه کنیم. به قول حافظ : ای دوست طی این طریق بی همرهی خضر مکن. دوستان، نگویید که ما کجا و آن مقام بالا کجا...؟   شما انسانید... معشوق خدایید... روح خدایید... جهان و جهانیان برای شماست... زندگی کنید آنگونه که شایسته آن هستید... رشد کنید ، بالا روید ریزا که برای این ساخته شده اید...

* بس که در خرقه آلوده زدم لاف صلاح.... شرمسار رخ ساقی و می رنگینم *

دوستان، بارها گفته ام وباز هم میگویم که اگر اشکالی، ایرادی  اعم از فلسفی، اعتقادی، دینی و حتی املایی در این مطلب و مطالب گذشته دیده اید به من بگویید... بعضی از دوستان منت  بر سرم نهادند و اشکالاتم را به من گفته اند که من هم می گویم:

* گفتی از حافظ ما بوی ریا می آید... آفرین بر نـفـست باد که خوش بردی بوی *

 

*به امید آنکه همه مامعشوق شایسته ای برای آن عاشق عزیز باشیم* 

 

بسمه تعالی

با سلام خدمت شما عزیزان

دوست عزیزی اعلام کرده بود که :

** با سلام. البته که خداوند خود «عشق» است اما عشق او با عشق زمینی تفاوت دارد. دوری از معشوق برای عاشق، سخت و مشکل است که این، نیاز را می‌رساند اما خداوند نیازی به معشوق ندارد... عاشق به معشوقش وابسته است؛ اما خداوند نیازی به معشوق ندارد. عاشق، نیمه‌ی دوم خود را در معشوق می‌یابد اما خداوند نیمه‌ی دوم ندارد و هرچه هست کامل است و نیازی به معشوق ندارد و خیلی حرفها... با تشکر **

ما هم می گوییم که کاملا حق با شماست ...

آورده اند  که: روزی روزگاری کرم ابریشمی وجود داشت که روی زمین می خزید و از برگهای گیاهان تغذیه میکرد. این کرم مدام پیش خدا شکایت می کرد و می گفت: ای خدا این چه سرنوشتی بود که برای من رقم زده ای، من را ضعیف ترین موجود عالم قرار دادی، مجبورم مثل یک کرم روی زمین بخزم و مدام دلهره داشته باشم که مبادا کسی روی من پا بگذارد یا حیوانی مرا شکار کند، آخه این چه بدبختی بود که نصیب من کردی . و همین طور مدام شکایت و آه وناله می کرد.

تا اینکه یک روز خداوند به او فرمان می دهد که به دور خودت پیله درست کن. این کرم که نمی دانست پیله برای چیست، بازهم دست به شکایت برداشت و گفت: ای خدا چرا دعاهای مرا نمی شنوی، من قبلا حداقل می توانستم بخزم و راه بروم ولی تو حالا می خواهی این راه رفتن را هم از من بگیری و مرا در یک جای تنگ و تاریک زندانی کنی، ای خدا غلط کردم، دیگر ناشکری نمیکنم، بر من غضب نکن. ولی او مجبور بود که این کار را بکند و بعد از کلی آه و ناله به دور خود پیله تنید.  بعد از مدتی که سر از پیله درآورد فهمید که تبدیل به یک پروانه زیبا شده است. او تازه فهمید که خداوند صبورتر از ین است که بخواهد کسی را غضب کند و هر چه سختی برای کسی ایجاد می کند، فقط برای خود اوست که پیشرفت کند و به کمال برسد.

* مشو نومید که چون واقف نهی از سر‏ً غیب

                   باشد اندر پرده  بازی های بسیار غم مخور *

* به امید آنکه همه ما معشوق شایسته ای برای آن عاشق عزیز باشیم*